سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به سلامتی مادر و همیشه و همیشه فقط مادر …

هر زن و هر پسری باید اینو بخونه

سلام سلام صد تا سلامممممممممممممم،

امیدوارم حالتون خوب نباشه و ما کمکی کنیم که حاتون خوب بشه اخه ما کلی خیریم و نیازمند 2آآآآ های شما هستیم.

اومدم چند تا مطلب بزارم که اگه خدایی نکرده این ورا اومدین دست خالی بر نگردین.البته منتظر قدوم های

گرم شما هستیم دیده بر منت نه منت بر دیده میگذارید و کلی ارادت و .........

همیشه و در هر لحظه از زندگیتون از کاری که میکنید لذت ببرید .دعای ای هفته(همگی بگن آمین)

                                                                                                      Time laugh

 روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور  شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این  مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز  خوشبختی شون رو) بفهمند.

سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟


شوهره روزای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه:بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمیلا رفتیم،اونجا

برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.سر راهمون اون اسب ناگهان پرید و همسرم رو زین انداخت .

همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولته" دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد یه مدتی دوباره همون اتفاق افتاد این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت:"این دومین بارت" بعد بازم راه افتادیم .وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت
.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :"چیکار کردی روانی؟ حیوان بیچاره رو کشتی!دیونه شدی؟
"

همسرم با خونسردی یه نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولت بود

                                                                                                           Time laugh 

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزیزم،
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است.

Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من ?? سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق،
پسرت،
پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن

میدونم . میتونی



[ یکشنبه 89/8/30 ] [ 10:50 صبح ] [ رها ]

نظر

دسنجاب فندق خور (عکس متحرک)

 

 

دسنجاب فندق خور (عکس متحرک)

 

 



[ یکشنبه 89/8/23 ] [ 2:12 صبح ] [ پترس ]

نظر

درست کردن بستنی با امکانات روز دنیا(عکس متحرک)

 

 

درست کردن بستنی با امکانات روز دنیا(عکس متحرک)

 

 



[ یکشنبه 89/8/23 ] [ 2:9 صبح ] [ پترس ]

نظر

پسرک رپ درحال راه رفتن (عکس متحرک)

 

 

پسرک رپ درحال راه رفتن (عکس متحرک)

 

 



[ یکشنبه 89/8/23 ] [ 2:6 صبح ] [ پترس ]

نظر

جوجو (عکس متحرک)

 

 

جوجو(عکس متحرک)

 

 



[ یکشنبه 89/8/23 ] [ 2:3 صبح ] [ پترس ]

نظر

رکب (عکس متحرک)

 

 

رکب (عکس متحرک)

 

 



[ یکشنبه 89/8/23 ] [ 1:56 صبح ] [ پترس ]

نظر

عقل گفت که دشوارتر از مردن چیست!؟! (عکس عاشقانه)

 

 

  عقل گفت که دشوارتر از مردن چیست!؟!    عکس عاشقانه

 

 



[ جمعه 89/8/21 ] [ 1:54 صبح ] [ پترس ]

نظر

هدیه (عکس عاشقانه)

 

 

هدیه    عکس عاشقانه

 

 



[ جمعه 89/8/21 ] [ 1:51 صبح ] [ پترس ]

نظر

با تو من با بهار میرویم (عکس عاشقانه)

 

 

با تو من با بهار میرویم

 

 



[ جمعه 89/8/21 ] [ 1:49 صبح ] [ پترس ]

نظر

شوخی با داستانای کتاب فارسی

سلام دوستای گللللللللل. جمیعا چطورین؟ میبینم که پترس و رهاجون وبلاگو گرفتن دستشون به ما هم نمیدن!! منم که از کمبود مطلب و وقت گرانبها، تا میومدم بجنبم، دوستان محترم آپ میکردن.بی خیال، یه دیقه اومدم خودتونو ببینم برم!

چه خبرا؟؟ چیه.... حوصلتون سر رفت؟ بابا بذارین یه ذره حرف بزنیم خیییییییلی وقته همدیگه رو ندیدیم اصلا حوصلت سر رفته به من چه دوست دارم حرف بزنم یه بار اومدم باهاتون گپ بزنم به محضر اینجانب توهین میکنی پدر سوخته!!میدهم از پا آویزانتان کنند....

(این تیکه رو با تلخیص از سکانسهای قهوه تلخ نوشتم بهتون بر نخوره محض خنده بود)

البته طبق معمول مطلبودزدیدم.ما که درمقابل شما کش روندگان ماهر، چیزی نیستیم! به هرحال اگه تکراری بود بگین یکی دیگه بذارم. نه نمیخواد بگین شما رو چه به این حرفا .تو نظرتو بده...

                                                                                    


گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی...

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.دیروز که حسنک با کبری چت می کرد کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد!



[ یکشنبه 89/8/16 ] [ 1:17 عصر ] [ زینب جون ]

نظر