یه مطلب خنده دار با مزه تقلبی گیج کننده تکراری آبکی مزخرف باحال
بعد از اینکه روانشناسی غلط غلوط پترس و خوندید من یه مطلب خنده دار با مزه تقلبی گیج کننده تکراری آبکی مزخرف باحال واستون میزارم و منتظر نظرهای گرم وسرد شما هم نیستم.خوب حالا چرا ناراحت میشین اگه خیلی دوست دارین میتونین نظر بزارین اوه به بخشید بنویسید اما کیه که بخونه ،باشه دیگه چی کار میشه کرد نظراتونم من خودم میخونم.
یک جوونی می میره و می برنش تو بهشت.
میگه بابام کو میگن تو جهنم . گریه و زاری که منم میخوام برم جهنم میگن اینطوری نمیشه .
پس تو باید برگردی به آن دنیا و گناه کنی تا ببریمت جهنم .
جوونه می ره اون دنیا و به یه پیرزن تجاوز میکنه و میمیره میبرنش جهنم.
میبینه باباش نیست. میگه بابام کو؟
میگن آنقدر اون پیرزن گفت خدا پدر این جوونو بیامرزه که بابات آمرزیده شد و رفت تو بهشت
پس از این مواظب گناه کردن و ثواب کردن خود باشید و معیارهای خود را دور بریزید .
شاید گناه شما ثوابی بزرگ باش
چهار نفر بودند بنامهای همه کس-یک کس-هر کس و هیچ کس
یک کار مهم وجود داشت که میبایست انجام می شد و از همه کس خواسته شد آن را انجام دهد.
همه کس میدونست که یک کسی آن را انجام خواهد داد.
هر کسی میتوانست آن را انجام دهد اما هیچ کس آن را انجام نداد.
یک کسی از این موضوع عصبانی شد به خاطر اینکه این وظیفه همه کس بود.
همه کس فکر میکرد هر کسی نمیتواند آن را انجام دهد اما هیچ کس نفهمید که هر کسی آن را انجام نخواهد داد.
سرانجام این شد که همه کس یک کسی را برای کاری که هر کسی نمی توانست انجام دهد و هیچ کس انجام نداد سرزنش کرد.
بچهها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند.
سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود:
فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست.
در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود.
یکى از بچهها رویش نوشت: هر چند تا مىخواهید بردارید! خدا مواظب سیبهاست
مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر25ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: “پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.” زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: “چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”
مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!”
نتیجه ی اخلاقی داستان: ” ما نباید بدون دانستن تمام حقایق نتیجه گیری کنیم.”
اصلا شما رو چه به نتیجه گیری سرتون تو کار خودتون باشه چون هر طوری نتیجه گیری میکنی آخرش از یه نگاه دیگه غلط درمیاد.
[ پنج شنبه 89/8/13 ] [ 1:11 عصر ] [ رها ]