لیلا!
سلام بر دوستان عزیز! میدونم که خوبین پس احوال پرسی نمیکنم. آخه خسته شدم اینقدر گفتم: خوبین؟ چه خبر؟ خوش میگذره؟....
اصلا مگه کسایی که میان اینجا حالشون بده؟؟!! اگه کسی حالش بده لطف کنه بره. آخه اینجا به دردش نمیخوره. من فقط از روی صداقت گفتم میتونه بمونه. واسه من که فرقی نمیکنه
حالا هم اگه کسی حالش گرفته س این داستانو بخونه یکم بخنده! بقیه هم بخونن نظر هم یادشون نره
یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی
اول مردی رو میبینه که یه گوشه ای نشسته، غم از چهرش میباره، به دیوار تکیه داده و هر چند دقیقه آروم سرشو به دیوار میزنه و با هر ضربه ای، زیر لب میگه: لیلا… لیلا… لیلا
مرد بازدید کننده میپرسه: این آدم چشه؟
میگن: یه دختری رو میخواسته به اسم "لیلا" که بهش ندادن، اینم به این روز افتاده
مرد و همراهاش به طبقه بالا میرن، مردی رو میبینه که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر بستنش و در حالیکه سعی
میکنه زنجیرها رو پاره کنه، با خشم و غضب فریاد میزنه: لیلا… لیلا… لیلا
بازدید کننده با تعجب میپرسه: این یکی دیگه چشه؟ میگن: اون دختری رو که به اون یکی ندادن، دادن به این!!!!!! لیلا
[ پنج شنبه 89/6/18 ] [ 9:36 عصر ] [ زینب جون ]