تلخ نویس..
روزگارم را می بینی؟
حال ملکه ی سرزمینی جذام گرفته را دارم..!!!
باید قرنطینه کنم ساکنین شهرم را تا واگیرش دامن دیگران را نگیرد...
تا آلوده نکند اطراف را...
احساسم را محدود میکنم اصلا می سوزانمش و خاکسترش را به دورترین اقیانوس میریزم!!!
میدانی این روزها عشق بدجور مسری شده ...
میترسم تو از من بگیری و دیگری را دچار کنی...!!! !!!
حکم اعدام بود ...
اعدامی لحظه ای مکث کرد و بوسه برطناب دار زد ...
دادستان گفت : صبرکنید ..... زندانی این چه کاریست؟؟!!
زندانی خنده ای کرد و گفت : بیچاره طناب .... نمیذاره زمین بیوفتم...
ولــــی ...
آدما بدجوری زمینم زدند ...!!
[ سه شنبه 94/4/23 ] [ 12:15 صبح ] [ آفریده ]