تهران-لندن
از پله های هواپیما که بالا می رفت ، صدای خنده و مسخره کردنِ پشت سری هاش رو می شنید
اعتنایی نکرد و رفت داخل هواپیما
شماره صندلی اش رو نگاه کرد و متوجه شد که باید تا آخر هواپیما از جلوی بقیه بگذره و برسه به صندلی اش
متین و سر به زیر راهرو رو طی کرد
سرش پایین بود ، اما می تونست چهره ی درهم و عصبانی بعضی از مسافرین رو از پچ پچ های مغرضانه و توهین های گاه و بیگاه شون تصور کنه که می گفتند:
- معلوم نیست فلان فلان شده لندن چیکار داره؟...
- این آخوندا اینجا هم دست از سرمون بر نمیدارن ...
و ....
بی توجه به همه ی این حرف و حدیث ها رفت و نشست روی صندلی اش
کنار دستش یه جوون نشسته بود با صورت تراشیده و ابروهای برداشته و چهره ی در هم
معلوم بود اصلا خوشحال نیست توی این سفر همجوار حاج آقاست
آروم و با لبخند بهش گفت: سلام پسرم!
جوون یه نگاه حق به جانب و تلخ بهش انداخت و گفت: سلام ... و سرش رو برگردوند
سلامش بوی خداحافظی میداد و داد میزد که ساکت
حاج آقا هم دیگه چیزی نگفت ...
... هواپیما حرکت کرد و بعد از چند دقیقه مهماندار اعلام کرد که از خاک ایران خارج شدیم
اما انگار این خبر برای بعضی ها حکم آزادی از زندان رو داشت
کم کم عده ای روسری ها رو در آوردند
عده ای هم جای مانتوهاشون رو به لباسای کوتاه و راحتی دادند
عده ای هم حیا کردند و اما از نگاهشون میشد فهمید که اگه حاج آقا نبود ، بدشون نمی یومد یه تغییراتی توی ظاهرشون ایجاد بشه
حاج اقا سرش رو انداخت پایین و شروع کرد به ذکر گفتن
همه چی آروم بود تا اینکه هواپیما به لندن رسید
فرودگاه دیده میشد و خلبان اعلام کرد: تا لحظاتی دیگه فرود میایم
اما انگار مشکلی پیش اومده بود... هواپیما چند بار توی آسمون لندن چرخید و فرود نیومد
کم کم همه نگران شدند و همهمه ها بلند شد
تا اینکه خلبان اعلام کرد: چرخای هواپیما باز نمیشه
واویلا شده بود .... بعضی ها نزدیک بود از ترس سکته کنن
عده ای روسری هاشون رو سرشون کردند و اومدند پیش حاج آقا!
- حاج آقا تو رو خــــــدا دعا کن ...
- حاج آقا من خیلی گناه کردم ، چیکار کنم خدا منو ببخشه؟
- حاج آقا نماز هایی که نخوندیم ، روزه هایی که نگرفتیم چی میشه؟ بدبخت شدیم ...
- حاج آقا یه ذکر بگو که همه تکرار کنیم و خدا به دادمون برسه
- حاج آقا تو پیش خدا آبرو داری ، بهش بگو غلط کردیم ، دیگه گناه نمی کنیم...
حاج آقا بهشون گفت: آروم باشین ... خدا بزرگه ... دعا کنین
حجابا برگشته بود سر جای اولش ... حتی از اولش هم بهتر ... خیلی بهتر
دیگه جای موسیقی ، صدای دعا و صلواتشون بلند شده بود ...
تا اینکه چند دقیقه بعد خلبان گفت: مشکل حل شده و داریم فرود میایم
اما فرود اومدن هواپیما همانا و فرود اومدن حجابها همان
باز مانتوها در اومد ... آرایش ها تنظیم شد
باز خدا رفت توی طاقچه برای روز مبادا
دیگه کسی به فکر گناهاش نبود ... دیگه بدهی هاش یادش نبود ... دیگه خدا ...
حاج آقا آهی کشید و این آیه رو زمزمه کرد:
وَ إِذا مَسَّ الْإِنْسانَ ضُرٌّ دَعا رَبَّهُ مُنیباً إِلَیْهِ ثُمَّ إِذا خَوَّلَهُ نِعْمَةً مِنْهُ نَسِیَ ما کانَ یَدْعُوا إِلَیْهِ مِنْ قَبْلُ وَ جَعَلَ لِلَّهِ أَنْداداً لِیُضِلَّ عَنْ سَبیلِهِ قُلْ تَمَتَّعْ بِکُفْرِکَ قَلیلاً إِنَّکَ مِنْ أَصْحابِ النَّارِ(سوره زمر آیه 8)
ترجمه: چون به آدمی گزندی برسد ، به پروردگارش روی می آورد و او را می خواند، آنگاه چون خدا به او نعمتی بخشید ، همه آن دعاها را که پیش از این کرده بود از یاد می برد و برای خدا همتایانی قرار می دهد تا خود و دیگران را از طریق او گمراه کنند. بگو : به کفر خویش اندک مدتی برخوردار باش ، که حتما از دوزخیان خواهی بود...
+ این داستان برگرفته از یک اتفاق واقعی است...
[ پنج شنبه 92/5/24 ] [ 9:32 عصر ] [ آفریده ]