سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به سلامتی مادر و همیشه و همیشه فقط مادر …

یکمی بخندیم

اینا رو نوشتم تا دوستان وبلاگی یکمی اول سالی شاد بشن.لطفا هر کی میخواد شاد شه بخونه چون حوصله ی بی حالارو نداریم.

   - زنی ناشناس به "برناردشا" نوشت شما باهوش ترین مرد جهان هستید ومن زیباترین زن دنیا!پیشنهاد میکنم باهم ازدواج کنیم تا صاحب کامل تری بچه ی دنیا بشویم.
برناردشا  در جواب نوشت:اگر بچه ،زیبایی را از من و هوش را از شما به ارث ببرد،آنوقت چه خاکی به سرمان بریزیم؟!(اگه الآنیا هم یه ذره هوش داشته باشن اینقدر بچه های چپرچلاغ تحویل جامعه نمیدن) 
   - میدونی اگه شب بری خونه و بایه ذره عشق،یه ذره محبت و یه ذره ملایمت رو به رو بشی معناش چیه؟معناش اینه که زنگ خونه رو عوضی زدی! (ولی من توصیه میکنم به روی خودتم نیاری انگار خونه خودته.اینجوری برات بهتره.حداقل دچار کمبود عاطفه نمیشی)
   - بهرام:درمنزل ما حکومت با من است،من فرمان میدهم و زنم اطاعت میکند.مثلا دیشب ساعت 11 شب به زنم گفتم،باید فورا برای من آب گرم آماده کنی واو در ضرف چند دقیقه آن را تهیه کرد. مهران:واقعا که عجیب است،ولی تو آب گرم را آن موقع شب برای چه میخواستی؟بهرام:آخه من عادت ندارم ظرفها رو با آب سرد بشویم.(قابل توجه آقایان محترم که هیچوقت خودشونو ضایع نکنن)
   - یکی از نمایندگان زن مجلس انگلستان هنگام استیضاح نخست وزیر وقت وینستون چرچیل  با لحن تندی خطاب به وی گفت:اگر من زن شما بودم قهوه ی زهرآلودی به شما میخوراندم.چرچیل بی درنگ جواب داد:اگر من شوهر شما بودم آن زهر را میخوردم.(توصیه میکنم یه دوره کلاس حاضر جوابی بگذرونید تا توی این جور مواقع کم نیارید)
  - به بهلول گفتند دیوانگان را بشمار.گفت : شمردن عاقلان ساده تر است. (این بهلول هم ظاهرش دیوونه بوده ولی عجب مخی داشته.چه حرفی زده!)
  - شاعری پر مدعا غزلی گفت و آن را نزد جمی بردو بعد از خواندن گفت:میخواهم این غزل را از دروازه ی شهر بیاویزم تا همه آن را بخوانند.جامی گفت:کسی چه میداند شعر توست؟بگو تا تو راهم کنار آن غزل بیاویزند تا کاملا مشهور شوی.(آخه این چه مرَضیه تا بی کار میشید میشینید شعر میگید واسه عالم و آدمم میخونید توقع دارید همه به به و   چه چه کنن بابا بشین زندگیتو بکن چی کار به این کارا داری؟!)
   - معتاد اولی:دیشب بژم خوبی بود؟معتاد دومی:اوه،جات خالی،اما خوب کاری کردی نیومدی!واشه اینکه با دوشتان دور منقل نششته بودیم که یه هو یه پلنگ وارد شد،پلنگ اومد جلو من رفتم عقب،من رفتم جلو اون رفت عقب،خلاشه شرتو درد نیارم یهو پریدم اژ دم،پلنگه رو گرفتم محکم با شر کوبیدمش ژمین گفت میو میو.(این معتادا هم چه عالمی دارن!خیلی باحالن فکر کنم اگه عمرشون باقی باشه کم کم عنکبوتو هشت پا میبینن)

خوب دیگه دوستان فقط خواستم چند لحظه ای باهم باشیم.فقط اگه زحمتی نیست یه لطفی بکنین شرمنده کنین یه نظر ناقابل بذارین! وقتی داری نظر میذاری بخند. هه هه هه.....



[ جمعه 88/12/28 ] [ 12:14 عصر ] [ زینب جون ]

نظر