تو دوست من نیستی گر چه با هم راه می رویم ،دست در دست
رهاست که داره با شما صحبت میکنه الان ساعت 9:10 صبح روز یکشنبه است هنوز مدیرمون نیومده و من کوهی از کار را تو گونی کردهم درشهم بستهم نشتهم روش که دلم نمیخواد حالا حالا ها پاشم.
نخیر خااانوم نه آقا کار من سیب زمینی پاک کردن نیست.
ای بابا ریاست و مدیر کلی که دیگه این حرفا رو نداره آقا جان
بچه های عزیزم عید چه طور بود؟؟ خوب بابا رو اذیت کردین.شنیدم همهگی رفتین در خونه پترس اینا درو وا نکردن این پترس ادم بشو نیست گفتم زنگ نزنید از دیوار بپریدا هی گفتین بده .
میدونم به زشتی این نبود که زینب آدرس اشتباهی داد و اصلا خونه ای که میگفت وجود نداشت....میدونم اونم به بدی کتکی که از بابا ی پری ورپریده خوردید نبود شنیدم میخواست بابامونم بزنه وای وای وای یه سال خونه نبودم بی بین چه ول ولشویی شده بود. بازم دم ستی و پاری گرم که اصلا جواب ندادن و خیال همه رو راحت کردن .
بچه ها از دست من ناراحت نباشین منم یه سفر کاری واسم پیش اومد وگرنه کی دلش میاد این اقوام لیانشامپو رو تنها بزاره من که دلم نمیادتازشم همتونم خیلی دوست داره رها
کل 13 روز عید به من خوش گذشت فکر کنم هر شب بیرون بودم کاش همیشه عید بود وای کی عید میاد ماااااااااااامااااااااااااااان.
امیدوارم امسال سال خوبی واسه همه باشه دیگه عاقل بشین وهیچ شبی خونه نباشین یه تغییر باحال و مشدی تو زندگی همتون اتفاق بیفته.
مش رهی
این شعرو خیلی دوست دارم البته من یه کم متفاوتم نیستم هستما یه کم نه خیلییییییییییی (شعرم طولانی ولی به خونیدش میارزه)
ای دوست من ،
من آن نیستم که می نمایم.این نمود پیراهنی است که به تن دارم ،
پیراهنی بافته ز جان که مرا از پرسش های تو و تو را از فراموشی من در امان میدارد،
آن « من » ی که در من است،
،در خانه خاموشی ساکن است و تا ابد همان جا می ماند ،
نا شناس و دست نیافتنی
من نمی خواهم هر چه می گویم باور کنی و هر چه می کنم بپذیری ، زیرا سخنان من چیزی جز صدای اندیشه های تو و کارهای من چیزی جز عمل به آرزوهای تو نیستند
هنگامی که تو میگویی « باد به مشرق می وزد ، »
من می گویم آری به مشرق می وزد،
زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه من در بند باد نیست ،
بلکه در بند دریاست
تو نمی توانی اندیشه های دریایی مرا در یابی، من هم نمی خواهم که تو در یابی. می خواهم در دریا تنها باشم .
دوست من ،
وقتی که نزد تو روز است، نزد من شب است.
با این همه من از رقص روشنای نیمروز بر فراز تپه ها سخن می گویم و از سایه بنفشی که دزدانه از دره می گذرد،
زیرا که تو ترانه های تاریکی مرا نمی شنوی و سایش بال های مرا بر ستارگان نمی بینی ،
و من گویی نمی خواهم تو ببینی یا بشنوی می خواهم با شب تنها باشم.
هنگامی که تو به آسمان خودت فرا می شوی من به دوزخ خودم فرو می روم ،
حتی در آن هنگام تو از آن سوی مغاک بی گذر مرا آواز می دهی
« همراه من ، رفیق من» و من در پاسخ تو را آواز می دهم « رفیق من ، همراه من»
- زیرا من نمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی شراره اش چشمت را می سوزاند و دودش مشامت را می آزارد.
می خواهم در دوزخ تنها باشم .
تو به راستی و زیبایی و درستی مهر می ورزی، و من از برای خاطر تو می گویم که مهر ورزیدن به این ها خوب و زیبنده است
ولی در دل خودم به مهر تو می خندم. گر چه نمی خواهم تو خنده ام را ببینی ،می خواهم تنها بخندم.
دوست من، تو خوب و هشیار و دانا هستی؛ یا نه،
تو عین کمالی و من هم با تو از روی دانایی و هشیاری با تو سخن می گویم.
گر چه من دیوانه ام. ولی دیوانگی ام را می پوشانم. می خواهم تنها دیوانه باشم
دوست من،
تو دوست من نیستی ، ولی من چه گونه این را به تو بگویم؟
راه من راه تو نیست ،
گر چه با هم راه می رویم ،
دست در دست
هی تو دوست منی اینم خودت خوب میدونی اینم واسه این گفتم که میدونم دوست داری دوست منباشی حالا دستت و بده من به چیز دیگه ای کاری نداشته باش
[ یکشنبه 90/1/21 ] [ 9:48 صبح ] [ رها ]