سفره خالی
در غروبی سردِ سرد
میگذشت از کوچهء ما دورگرد
داد میزد کهنه قالی میخرم
دست دوم ، جنس عالی میخرم
کاسه و ظرف سفالی میخرم
گرنداری کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید ، بغضش شکست
" اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست "
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقاً مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
داد زد آقا
" سفره خالی هم میخرید "
[ چهارشنبه 90/1/10 ] [ 8:16 عصر ] [ پترس ]