سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به سلامتی مادر و همیشه و همیشه فقط مادر …

یه جوری شده!

سلام خدمت همکارای گرام!! اینجا به جز همکار کس دیگه ای هم داریم؟؟؟!! میدونم خوبید منم خوبم.

مثل اینکه یه مطلب درست حسابی ندارید( البته به جز رها و سحرو ستایش و پارمیدا!) . خب اشکالی نداره منم ندارم!

وااااااااااااای میدونید از کی بود آپ نکرده بودم؟؟ خودمم نمیدونم ولی میدونم خیلی وقته!بدویید تشویقم کنید!

 دیگه فرصتو میدادم به همکارای گرامی تا خودی نشون بدن. بالاخره جمعیت بالا این مشکلاتم داره دیگه. هرکی سریع رو مطلبم بآپه بهش نظر نمیدم!! بعد مدتها آپیدم دیگههههه، خب دلم میشکنه!!!

 پس تا میتونید از وجودم استفاده کنید چون دیگه معلوم نیس کی نوبت به من برسه

شماها هم حس کردین یه جوری شده؟؟ فقط به همکارا میگم بقیه گوشاشونو بگیرن، نه نمیخواد همه گوش بدین... :

خیلی وبلاگ مهربون شده، نه؟؟ پس حالا که موافقید یه چیزی رو اعلام میکنم:

از این به بعد جنگ و دعوا و فحش و گیس کشی مجاز است! فقط یکم آروم که همسایه ها شکایت نکنن هرکسی هم مخالفه میتونه بره ، نه نره ولی اینجا نشه مایه عذاب بقیه!

ما که از بهر خوش رویی ندیدم چیز                              باشد که با گیس کشی ببینیم چیز!

هرکس که اینجا موندن براش سخته                             میخواست نیاد اینجا به من چه؟؟ 

شعرو حال کردی، همین الان سرودم. فقط یکم ردیف و قافیه و وزن و... نداره!!

      هیچی نیس بابا سرکاریه

این جمله با   لاییو هرکی بتونه بخونه یه جاییزه وییییییژه داره!!!

خاطره یه استاد "  

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید.
از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!
این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ می‌خورد. هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من می‌پرسید. این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!
تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!
بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم، اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد. بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!
یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون، منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره! خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما و الان هم استاد شمام!
کسی سوالی نداره؟



[ پنج شنبه 89/11/7 ] [ 7:10 عصر ] [ زینب جون ]

نظر