سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به سلامتی مادر و همیشه و همیشه فقط مادر …

تنهایی...

 

یادم نرود که…

من تنها هستم اما تنها من نیستم…





[ پنج شنبه 92/1/29 ] [ 11:46 عصر ] [ پترس ]

نظر

یه داستان عشقی غم انگیز

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنن



[ پنج شنبه 90/2/22 ] [ 11:49 صبح ] [ پترس ]

نظر

این روزا عمر عاشقی دوروزه/ ایشالا پیر عاشقی بسوزه

این روزا عمر عاشقی دوروزه 

ایشالا پیر عاشقی بسوزه 

بلا به دور از این دلای عاشق  

که جمعه عاشقند و شنبه فارغ  !  

گذاشته روی میز من ، یه پوشه 

که اسم عشق‌های بنده توشه  

زری، پری،‌سکینه، زهره، سارا  

وجیهه و ملیحه و ثریا  

نگین و نازی و شهین و نسرین 

مهین و مهری و پرند و پروین  

چهارده فرشته و سه اختر  

دولیلی و سه اشرف و دو آذر  

سفید و سبزه ، گندمی و زاغی  

بلوند و قهوه‌ای و پرکلاغی   ...  

هزار خانمند توی این لیست 

با عده‌ای که اسم‌شون یادم نیست

گذشت دوره‌ای که ما یکی بود 

خدا و عشق آدما یکی بود  

نامه مجنون به حضور لیلی 

می‌رسه اینترنتی و ایمیلی! 

شیرین می‌ره می‌شینه پیش فرهاد  

روی چمن تو پارک بهجت ‌آباد 

زلفای رودابه دیگه بلند نیست  

پله که هس ، نیازی به کمند نیست  

تو کوچه ، ‌غوغا می‌کنند و دعوا  

چهار تا یوسف سر یک زلیخا 

نگاه عاشقانه بی‌فروغه  

اگر می‌گن: «عاشقتم» دروغه 

تو کوچه‌های غربی صناعت 

عشقو گرفتن از شما جماعت 

کجا شد اون ظرافت و کرشمه 

نگاه دزدکی کنار چشمه؟  

کجا شد اون به شونه تکیه کردن 

کنار جوب آب ، گریه کردن  

دلای بی‌افاده یادش به خیر  

دخترکای ساده یادش به خیر  

من از رکود عشق در خروشم

اگر دروغ می‌گم ، بزن تو گوشم 

تو قلب هیشکی عشق بی‌ریا نیست 

حجب و حیا تو چشم آدما نیست

کشته دلبرند و ارتباطش

فقط برای برخی از نکاتش!

پرنده پر ، کلاغه پر ، صفا پر 

صداقت از وجود آدما ، پر 

دلا! قسم بخور ، اگر که مردی 

که دیگه گرد عاشقی نگردی 

ما توی صحبت رک و راستیم داداش

عشق اگه اینه ، ما نخواستیم داداش

 

راستی تنوع رنگو داشتید.....

تنوع رنگو بیخیال، تنوع مطلبو داشتید!؟!

اونم بیخیال منو داشتید!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!

منم بیخیال، اصلا داشتید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هیچ معلوم هست چی میگم!؟!؟ یکی بیاد منو از برق بکشه تا مصرف برقم نزده بالا، هزینه ها هم رفته بالا باید برقای وبلاگو هم خاموش کنیم. از این به بعد فقط روزا بیاید وبلاگ چون شبا برق نیست دوس ندارم توی تاریکی مطالب من و زینب و رها و رویا و زری و کتی و سکینه و سارا،وجیهه و ملیحه ثریا.... بخونید.

وای که چقدر نویسنده زیاد شده. نمیدونم اینا همشون اینجا جا میشن یا نه!!!

اینارو نوشتم که یعنی من همکار میخوام. حالا همکارم که نه، منظورم نویسنده بود. هرکی دوس داشت 10 هزار تومان بده بیاد هر چرت و پرتی که دوست داره بنویسه. البته فقط حق نوشتن چرت وپرت داره چون من از این مطالب مفهومی هیچی نمیفهمم، اگه بلد نیست بیاد دو تا حرکت قشنگ بزنه تا ما خوشحال شیم. یه پشتکی، آفتاب بالانسی چیزی بزنه تا روانمون شاد شه...

پولارو هم بریزید به حساب رها

رها خودش میاره میده به من، مگه نه رها؟

نه

اصلا بدید به زینب، قول میده فرار نکنه خارج.

میگم که یه کاری کنید، نصف پولارو بدید به رها نصف دیگشم بدید به زینب تا دعوا نکنن.

اینطوری بهتر شد. منم که پول نمیخوام. آخه میدونی چیه ما مایه داریم... من خودم قبلا چند بار فرار کردم خارج.

الانم تحت تعقیبم.  اینتر پل هم دنبالمه، واسه سرم جاییزه گذاشتن.... 37 هزار پوند جاییزه کشتنمه، 63 هزار پوند جاییزه زنده دستگیر کردنمه. کلا آدم خطرناکی هستم.

تو کار قاچاق اعضای بدن انسانم. شغل شریفیه، مگه نه؟

 

 

 



[ سه شنبه 89/9/30 ] [ 2:10 صبح ] [ پترس ]

نظر