سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به سلامتی مادر و همیشه و همیشه فقط مادر …

کریسمس

در تعطیلات کریسمس،در یک بعداز ظهر سرد زمستانی پسر شش هفت  ساله ای

 جلوی ویترین مغازه ای ایستاده بود.

 او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پاره بودند،

زن جوانی از آن جا میگذشت همین که چشمش به پسرک افتاد،آرزو واشتیاق را در چشمان آبی پسرک خوانده 

 دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرم خرید.

آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت :حالا به خانه ات برگردامیدوارم تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی.

پسرک سرش را بالا آورد نگاهی به او کرد و گفت:خانم شما خدا هستید؟

زن جوان لبخندی زد و جواب داد:نه پسرم،من فقط یکی از بندگان او هستم.

پسرک گفت:مطمئن بودم با او نسبتی دارید.

بر اساس یک داستان واقعی

 

درود بر شما   رها و بابا نوءل   با یه سور پریز کریسمس بر میگردن.



[ چهارشنبه 89/10/8 ] [ 11:29 صبح ] [ رها ]

نظر