• وبلاگ : به سلامتي مادر و هميشه و هميشه فقط مادر …
  • يادداشت : يه آزمون خيلي ساده!
  • نظرات : 3 خصوصي ، 14 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    جوانمردي ازبياباني مي گذشت. از مسافتي دور آدمي را ديد نقش بر زمين، خواهان كمك. با سرعت تمام به سوي او شتافت. غريبي بود .تشنه و گرسنه. در حال جان كندن. از اسب پايين آمد، مشك آب را بر لب هاي خشكيده او گذاشت. آنقدر آبش داد تا سيراب شد. غريبه جاني دوباره گرفت و رمقي تازه پيدا كرد. اما به جاي آن كه شكوفه هاي مهر وعاطفه را تقديم منجي خويش كند، تيغ بر او كشيد و تا مي توانست از نامردي و قساوت دريغ نكرد.
    آنگاه پيكر مجروح و زخم خورده او را در آن بيابان برهوت رها كرد، سوار اسب او شد كه برود… جوانمرد كه هنوز نيمه جاني در بدنش بود، با اشاره او را صدا كرد و گفت: از كاري كه كردي در هيچ مجلسي سخن مگو! مرد از سر شگفتي علت اين امر را جويا شد.
    او پاسخ دادو گفت: تو اكنون يك جوانمرد را كشتي. اما اگر بيان اين موضوع نقل مجالس شود، فتوت و جوانمردي كشته خواهد شد. آنگاه هيچ مرد رشيدي را نخواهي يافت كه در بيابان دست افتاده اي را بگيرد....
    پاسخ

    سلام آمينا جون. خوش اومدي! داستان قشنگي بود. مرسي